در ذوزنقه شماره 2 میخوانیم:
هوشیار باشید که در دام روزمرگی گرفتار نشوید…
آن شب وقتی به خانه رسیدم، همسرم مشغول آمادهسازی شام بود. دستش را گرفتم و به او گفتم: «باید راجع به موضوع مهمی با تو صحبت کنم.»
با نگاهی مضطرب نشست و منتظر شنیدن حرفهایم شد. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شود. بالاخره هر طور که بود موضوع را به گفتم. وقتی علت آن را پرسید، از پاسخ به آن طفره رفتم و از خانه خارج شدم.
(علت آن علاقه به دختر جوانی بود که به تازگی با او آشنا شده بودم و مدتها بود که به همسرم احساسی نداشتم و با او غریبه بودم، هر کدام از ما در زندگی غرق شده بودیم و همسرم هم مشغول کار و زندگی و مواردی مربوط به پسرمان شده بود).
وقتی که به خانه برگشتم پسرم خواب بود و همسرم هم در اتاق نشیمن مات و مبهوت به گوشهای خیره شده بود. میدانستم که میخواهد بداند چه بلایی بر سر عشقمان آمده است که بعد از 10 سال زندگی مشترک تصمیم به جدایی گرفتهام!
با همه احساس گناه و عذاب وجدانی که نسبت به طلاق همسرم داشتم، ولی توانستم نامه طلاق تفاهمیمان را بگیرم. وقتی براساس نامهای خانه، 30 درصد سهام شرکت و ماشین را به او دادم، همه آنها را پاره کرد، من واقعا متأسف بودم، با زنی که 10 سال با او زندگی کرده بودم، برایم غریبه شده بود و حس میکردم که 10 سال زندگیاش را با من تباه کرده است؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم!
به تدریج ماجرای جداییمان برای او جدی شد و سعی کرد که با آن کنار بیایید؛ ولی پسرمان از آن اطلاعی نداشت.
یک روز وقتی به خانه برگشتم با نامهای مواجهه شدم که خطاب به من نوشته شده بود، او در آن نامه از من خواسته بود تا زمانیکه زمان طلاق نرسیده، کمی به او و پسرم توجه کنم و مانند سالهای نخست زندگی مشترکمان با او رفتار کنم و هر روز قبل از رفتن به سرکار او را به آغوش بگیرم (کاری که سالها بود انجام نداده بودم) دقیقا همانند همان روزها…
یکماه تا زمان اجرای طلاق باقی بود، من برای آن روز لحظهشماری میکردم؛ ولی تصمیم گرفتم آخرین خواسته همسرم را عملی کنم. بنابراین هر روز همان کارهایی که میخواست انجام دادم و بعد از پایان هر روز به جای خوشگذرانی برای آنها وقت گذاشتم و با آنها بودم. این روال تا یک ماه ادامه داشت، در تمام طول آن یک ماه متوجه شدم که چقدر نسبت به همسرم بیتوجه بودم و چقدر او را نادیده گرفتم. صورتش پژمرده شده بود و در موهایش چند تار سفید دیده میشد، او با من چه زندگی سختی را گذرانده بود، این آن زندگی نبود که به او قول داده بودم!
روزی که منتظر آن بودم، فرا رسید؛ با خود خیلی فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم؛ به نزد دختر مورد علاقهام رفتم و به او گفتم که نمیخواهم با او ازدواج کنم، من به همسر و زندگی که با او دارم، علاقه بیشتری دارم.
مواردی مانند خانه مجلل، پول و ماشین گرانقیمت هیچ کدام به تنهایی و به خودیخود شادی آفرین نیستند؛ بنابراین سعی کنید که زمانی را برای شیرینیها و لذتهای جزیی خود صرف کنید. مواردی که فراموش کردهاید را سعی کنید، به یاد آورید و آنها را تکرار کنید. مانند قبل از ازدواج یا دوران نامزدی با همسر خود قرار ملاقات بگذارید و بدون حضور فرزندان باهم به سفر بروید. زندگی خود را رها نکنید، عشق در زندگی خودبهخود تداوم نمییابد، این شما هستند که به آن تداوم میبخشید.