در شماره 7 ذوزنقه میخوانیم:
بیکتابی
رمانی تاریخی یا تخیلی سیال در دل تاریخ؟
خواندن همیشه از روی جلد کتاب شروع میشود، نه از صفحه نخست آن، بنابراین خوشا به سعادت کتابی که تصویرگری جلد آن بازتاب مفهوم اصلی اثر باشد، «بیکتابی» از این نوع کتابهای خوشبخت است. طرح جلد نقاشی ساده مردی با لباس دوره قاجار است که کتابی به دست دارد، اما گویا ردپای گذر تاریخ، نقاشی را مخدوش کرده و چهره مرد هم از آسیب مصون نمانده است. برای آدمی که بهجز ماندن و ماندگار شدن آرزوی دیگری ندارد، این محو شدن تقاص کدامین گناه است؟!
«الان به سر من، قبلتر به سر آن زکیه و آدمم و بلکه به سر همه مردم طهران، بلکه ایران خراب شده. این به توپ بستن مجلس و خفه کردن و شکم پاره کردنها مگر تقاص نیست؟ تقاص این بیحرمتی به کاغذ؟»
از زبان ابداعی تا تخیل در تاریخ
بیکتابی، نوشته محمدرضا شرفی خبوشان، تخیلی پویا در بستر تاریخ است. کتابی که در سال ۱۳۹۵ منتشر شد، در سال ۱۳۹۶، جایزه سیوپنجمین دوره «کتاب سال» و جایزه ادبی «جلال آلاحمد» را به شایستگی از آن خود کرد.
وقایع این کتاب در بستر رویدادهای دوره مشروطه و به توپ بسته شدن مجلس اتفاق میافتند؛ عصری که خود اوج خاطرهنویسی است. نویسنده نیز از این فرصت بهره جسته و با توجه به منابع بسیار و دردسترس، برای نگارش این رمان، قدمی فراتر از نثر دوره قاجار برداشته و زبانی خاص برای بیکتابی ابداع کرده است. بهگونهای که خود میگوید: «برخی از کلمات استفادهشده در این کتاب حتی در دایرهالمعارفها هم دیده نمیشوند.»
بیکتابی رمان تاریخی نیست، اما دوره مشخصی از تاریخ الهامبخش نویسنده برای نگارش این کتاب بوده است. محمد حنیف، منتقد ادبی، در این باره میگوید: «مهمترین شخصیت کتاب شخصی است به نام میرزاعلیخان که بعدها لقب لسانالدوله میگیرد. او کتابدار ولیعهد مظفرالدینمیرزا بوده و زمانیکه مظفرالدینشاه به پادشاهی میرسد، کتابدار سلطنتی میشود. در زمان کتابداری او 16000 و ۱۰۰ نسخه کتاب نفیس در کتابخانه بوده، اما ۱۱ سال بعد، زمانیکه محمدعلیشاه به سلطنت میرسد این کتابها، به 6000 نسخه رسیدهاند و بعدها مشخص میشود که در این مدت، لسانالدوله با کمک افراد دیگر کتابها را میفروخته است! البته هم این شخصیت و هم دیگر شخصیتهای داستانی، از نظر حقیقت تاریخی، تغییراتی داشتهاند و بخشی از داستان براساس تخیلات نویسنده نوشته شده است؛ یعنی، لسانالدوله دقیقاً آن شخصیتی نیست که در این اثر آمده است یا حتی برخی از شخصیتهای کتاب در تاریخ وجود نداشتهاند. درواقع هرچه تخیلات یک رمان بیشتر، داستان قویتر میشود، اما از تاریخ دورتر میشویم.»
در بیکتابی چه میگذرد؟
شرفی خبوشان، برای پیشبرد اندیشهاش، شخصیتی را خلق کرده که از کودکی با کتاب بزرگ شده است. در قسمتی از کتاب میخوانید: «من از دوران مکتب به کتاب و کتابت علاقه داشتم. البته این کار به انتخاب خودم نبود. من یتیم بودم، جثه کوچکی داشتم و کچلی گرفته بودم و همسالانم مرا به بازی نمیگرفتند. این تنهایی و طرد ناخواسته بود که مرا به الفت با کتاب واداشت و البته پدر اندرم.»
در خطوط بعد میگوید که «پدر اندرم میرزا یحیی نامی بود که به کاغذها آشنا بود و نسخههای خطی را خوب میشناخت، شیوه ساختن جلد را میدانست و در نگارگری هم دستی داشت. هر وقت که میدیدمش، یا کتاب میساخت یا کتاب میخواند. از دلالی کتاب هم سود میبرد و میدانست چه کتابی کجاست و کدام کتاب در خانه کیست و میدانست فلان کتاب چند دست چرخیده است و حالا چهکسی آن را دارد.»
و اینگونه میشود که راوی، پس از مرگ ناپدریاش، خود پا به دنیای دلالی کتاب میگذارد و روند بیکتابی را در بستر تاریخ و خیال برای ما بازگو میکند. از کتابخانه سلطنتی سردرمیآورد و تن ظریف کتابها را به تیغ مقراض میسپارد، آدمش را به خانه لسانالدوله کتابدارباشی میفرستد که کاش نمیفرستاد؛ چون گفتههای او مو بر تنش راست میکند: «آدمم دیده که از دستها میریزد در حوض. بعد که گفت چه میریخته در حوض، من نزدیک بود به حالت غش بیفتم، نزدیک بود خود من، مشاعرم را از دست بدهم. میخواستم از حرص، از بیچارگی، از بدبختی، از افسوس، از ندامت، از غُبن و سرگشتگی، از فرط خشم، نمیدانم از چه، آدمم را بکشم. چهکاری بود؟ این بیچاره چه تقصیر داشت؟ فقط نظارهگر بوده آنجا، ربطی به این نداشته که لسانالدوله از ترس آدمهایی که پشت در بودند و داشتند در را از جا میکنند و عنقریب بالای پشتبام میرفتند، چهچیزی را داخل حوض میریخته؟ از دستها اوراق میریخته در حوض، ورقهای بریدهشده از لابهلای کتب، ورقهای مصور و مجالس نقاشی و کتاب میریخته. من اگر آنجا بودم، جای این آدمم خودم را از بالاخانه پرت میکردم پایین، نعره میزدم و میرفتم داخل حوض و نمیگذاشتم اینطور کنند. میرفتم؟ نمیدانم چهکار میکردم. انگاری که خودم آنجا بودهام و این صورت من بوده که به فخر و مدین چسبیده بوده و این چشم من بوده که از پشت سوراخ و از آن بالا، دستها را میدیده که چه بر دهان گشاد حوض میریزند.»
در جای دیگری از کتاب، راوی در پی یافتن نسخهای خطی، به خانه زکیه (معشوقه لسانالدوله) راه مییابد و متهم به قتل میشود؛ اما کتاب را هم پیدا میکند. «کدام کتاب؟ مرقع نادر، بهشت مصور، جریده ملونی که دیدارش نصیب هیچکدام از عوام نشده است و فقط چشم پادشاهان و خواص به آن خورده است» کتابی که در باب زندگی ضحاک است.
دست آخر هم روز به توپ بستن مجلس، مرده آدمش را پشت کاهها جا میگذارد و با کتاب زیر قبا، زیر سنگینی نگاه قزاقها، با تنی کوفته، آواره خیابانهای طهران میشود و بعد از آن همه بگیر و ببند و به مقراض گرفتنها، دزدیدنها و سر هم کلاه گذاشتنها، در چاهی میافتد که خود پیشتر کنده است.
البته با تمام کینهتوزیها و جفاهایی که به کتاب روا میشود، تا انتهای داستانِ بیکتابی، کتاب همچنان در دست مرد میماند، اما آنچه محو میشود تصویری از اوست که شاید میتوانست به شکلی متفاوت در دل تاریخ ماندگار شود. چنان که در خطوط پایانی کتاب، وقتیکه شخصیتها به دنبال ضحاک افسانهای وارد غاری میشوند، ضحاک را چنین میبینند: «تصویر تکتک ما افتاده بود بر دیوارهای شفاف و مارهای سیاهی از شانههایمان روییده بود. معلوم نمیکرد مارها از کجا آمدهاند. دست بردیم به شانههایمان؛ چیزی نبود، فقط کمی تیزتر شده بود. دیوار را نگاه کردیم. ما بودیم. خودمان بودیم، با مارهایی بر شانه.»
از راوی بیکتابی که گذشت. اما شما بگویید ما با بیحرمتی به کتاب، کدام بخش تاریخ را مخدوش میکنیم یا بهتر بگویم چگونه به دست خویشتن، خود را از دل تاریخ محو خواهیم کرد؟
نویسنده: مریم عبدالرزاق