در روزهای خنک اوایل پاییز چهار راه گلوبندک شلوغ است و گرمای دیگری دارد. بوی آش و چلو، هر کسی را به هوس میاندازد، برخی نیز در هیاهوی تماشای اجناس، دهانشان میجنبد. صدایی نگاهم را به دنبال خود میکشد؛ دخترک پای راستش میلنگد و دستش را به بازوی پسری آویخته است که آکاردئون مینوازد. بیاختیار به طرفشان کشیده میشوم، نام دخترک را میپرسم. لبخندی پهنای صورت غمزدهاش را میپوشاند و نامش را میگوید. پوست دستانش سرد است و خشکیده!