توضیحات
با یک دسته گل و دامن پرچین داشتم به سمت باغ قدم برمیداشتم، لحظهای ایستادم و نگاهی به طلوع آفتاب انداختم که چقدر باشکوه در حال بالا آمدن بود. با خودم گفت رنگ زیبای خورشید خانوم چقدر همرنگ لباسهایی که امروز پوشیدم، انگار همه جا، حتی کوهها همرنگ خورشید و اون لباس پوشیده بودند…
یا وقتی نبود دلم میگرفت. بغض میاومد و مینشست کنج دلم و گلهای تموم گلدونهای خونه هم با آفتاب و روشنی قهر میکردن، اما وقتی میاومد دشت پیراهنم گل میداد. سبزی باغ نگاهش رو که میدیدم انگار یه آسمون آفتاب میافتاد رو تن زرد و خسته گلدونهای خونه و من… من بهار میشدم تو دل پاییز. اونوقت بود که با یه دسته گل از مهربونی میرفتم به پیشوار اومدنش. به شما هم پیشنهاد میکنم خاطره عاشقیتون رو بنویسید. دفتر نارنجیپوش جای امنی برای نوشتن شماست.