توضیحات
برف میاومد یا بارون فرقی نداشت. گنجشکک اشیمشی همیشه میاومد لب بوم ما مینشست و نگاهش رو میدوخت به دوردست دور. هرچی بهش میگفتیم: «گنجشکک اشیمشی لب بوم ما مشین. برف میآد، بارون میآد، میافتی تو حوض نقاشی.» به خرجش نمیرفت که نمیرفت. آخه اون منتظر کسی بود که ما نمیدونستیم کیه. تا اینکه تو یه روز بهاری، بعد کلی برف و بارون، جفتش از راه رسید. حالا گنجشکک اشیمشی قصه تازهای برای گفتن داره. قصهای که با رسیدن و بودن تموم میشه. شما هم قصهای برای نوشتن تو دفتر گنجشکک اشیمشی دارید؟